283 امین روز تولد-داستانهای آیهان و پسر عمه رضا
1391/06/24 آیهان: پسر عمه جون، ببین مامان جون بزرگ این دور و براست؟ رضا: آره پسر دایی جون، سرتو بنداز پایین بو نبره!! رضا: پسر دایی جون، مامان جون بزرگ رفت، بدو تا برنگشته به کارمون برسیم. آیهان: آره، عجله کن. الانه که برگرده. آیهان: من در بوفه را باز می کنم. رضا: باشه، فقط زود باش. همین که باز کردی تمام وسایلو میریزم بیرون. آیهان: آخ جون، دسته گلا و شارژر را برداشتم. رضا: من هم قندون را برداشتم. درش هم افتاده پیشت. بی زحمت اونو هم بیار. آیهان: پسر عمه جون، کجا داری در میری؟ بیا این یکی گل و گلدون را هم تو ببر. رضا: پسر دایی جون، بدو بیا. مامان جون داره میاد. کنارم درا...
نویسنده :
آیهان فرمانروای ماه
23:48